OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

به یاد ایام گذشته و جونی

 

 

سلام نی نی

سلام شازده پسر

 

امروز داشتم به این فکر می کردم که پارسال این موقع تو نبودی و ما چه مسافرت ها که نرفتیم و چه خوش هیکل که من بودم و زرت و زرت عکس میگرفتم از خودم ، این عکسا رو حالا با عکسهای قبلی که تو توی دلم هستی مقایسه کن ببین چی شدم ، نمی دونم البته زیاد هم چاق نشدم.

 

بابارضا رو ببین ،‌الهی من قربونش برم ، عشق من ، زندگی ، تکیه گاه من، واش واش. قربون اون لنگای درازت ، بابالنگ دراز من.

این عکس پارسال در لاس وگاس گرفتیم ، وای چقدر خوش گذشت چه آفتابی چه داغ.

 

اینجا که داره بارون میاد الان و هوا تاریک و کمی سرده

 

 

این هم در راه رفتن به ونکوور کانادا در کنار دریاچه {سمیش} یادش بخیر.

 

عزیزم این روزا فعالیتت زیاد شده ، و فکر کنم دیگه حسابی داری بزرگ میشی ، بعضی وقتها قلنبگی سرت رو کاملا حس می کنم ، بعضی وقتها هم کنار نافم فکر کنم زانوهاتو به بالا فشار میدی که یهو میاد بالا ، خیلی جالبه. بعضی وقتها انگار کاملا افقی میشی و در عین حال که انتهای سمت راست دلم رو داری فشار میدی همزمان انتهای سمت چپ رو هم فشار میدی ، خلاصه ساعتهای زیادی در روز من و به خودت مشغول کردی عزیزم.

 

حالا من هی به تو نی نی خوشگل و توپولی میگم عزیزم ، اگه بابارضا بیاد اینجا رو بخونه ، باز دوباره میگه که خوب داری واسه من هوو میاری و دیگه حالا به اون میگی عزیزم ، پس من چی!!؟؟؟

 

من چقدر کارم از حالا به بعد سخت میشه که باید دل هر دوتاتون رو بدست بیارم ، راستی میدونی فردا تولد مامان آذر هست؟ آخی اگه بابارضا بود بازم برام غیر منتظره یه کادو آنچنانی میداد ، اشکال نداره ، این دفعه تو نی نی بدجنس حسودی کردی و نخواستی بابایی پیش مامان تولدم رو جشن بگیره ، میخواستی فقط خودت باشی ، کلک؟؟

واش واش، سال دیگه این موقع از دست تو مگه میتونیم کیک تولد رو روی میز بزاریم ، همش میخوای دو دستی بری توش حتما. وای چه صحنه های جالبی خواهیم داشت ، من هم که عاشق عکاسی و فیلمبرداری ، همش باید برم به شکار لحظه هایی که توی فسقلی بازیگرش هستی.

 

راستی عزیزم بذار یه عکس هم از وضعیت کنونی تو بزار که دلت نشکنه

 این ۲۸ هفتگی است

 

این هم ۲۹ هفتگی هست. ببین چه نازه !! آخی چه آروم و عاقل. باریکلا مامانی.

 

 

عکسهای جدید

 

 

سلام پسرک خوب و آروم مامان و باباش

سلام به دوستان و اقوام عزیز

 

اول اینکه خدا رو شکر مامانم حالش بهتره و فردا میاد خونه ، کاشکی پیشش بودم ، دلم براشون یه ذره شده. طفلک بابایی. طفلک آبجی اعظم که کارش رو ول کرده و اومده پرستاری مامانی، مرسی خواهر عزیز و مهربونم که قربونت برم که خیلی دوست دارم.

 

امروز عکس کارت دعوت مهمونی نی نی رو براتون گذاشتم ، که البته این ابتکار در درجه اول ایده بابارضا بود سال گذشته ، ولی چون خودش اینجا نبود من درستش کردم و فرستادم برای دوستان.جالبه، نه؟

عکس بعدی هم جالب توجه ماریا جون سارا جون و دیگر دوستان و اقوام که دوست داشتن من رو در وضعیت کنونی ببینند. مسخره کردن و خندیدن ممنون ، لطفا. دیگه همینه دیگه یک کمی چاق شدم البته خیلی کم ولی بعضی روزا ورم دارم مخصوصا پاهام.

در طول کل این بهار فقط همون یک روز هوا خوب و آفتاب بود که من این عکس رو گرفتم.عکس بعدی همین واسه این گذاشتم که بابارضا حسودیش نشه. البته ورم پاهام اینجا دیده میشه.  به این عکس هم خندیدن ممنون ، می دونم که ما فیل و فنجون هستیم ولی عشق این چیزا سرش نمیشه. البته اشکال از من فکر نکنم باشه من ۱۵۰ سانت هستم ، این بابارضا ماشاالله قدش بلنده فکر کنم.

 

 

 

 

امروز عجب روزی بود

 

 

سلام به همه ، سلام به مسافر کوچولوی مامان آذی و بابارضا

 

مامانی، دیشب بازم خیلی بازیگوش شده بودی ها ، دم صبح بابارضا می گفت حتما فهمیده که باباش داره برمیگرده ویرجینیا. نمی دونم والا ، ولی نذاشتی من درست بخوابم.

 

امروز صبح که بیدار شدیم ، بابارضا زنگ زد ایران و بازم کسی گوشی رو برنداشت و یهو نگران شد و گفت که دلم به شور افتاده ، نکنه اتفاقی واسه عزیز جون (مامان من) یا باباجون افتاده که اینا امروز اصلا خونه نبودند؟ گفتم  نه بابا حتما مامانم رفته خونه خاله ام. خلاصه من اومدم سر کار و بابارضا سعی کرده بود دوباره با ایران تماس بگیره و با موبایل دایی امین تماس گرفته بود و امین گفته بود که مامانم خونه خاله هستند ، بعد از اون بابا جون احمد با بابارضا تماس گرفته بود ، چون پیغام ما رو روی تلفن دیده بود و گفته بود که الان مامان عزیز طفلک من در اتاق عمل هست و دارند کیسه صفراش رو عمل می کنند.

 

خلاصه بابارضا به من زنگ زد و گفت که موضوع از چه قراره و بیخود نبوده ک دلش شور میزده و من دلم حرّی ریخت. خیلی نگران شدم ولی به خاطر نی نی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و زنگ زدم به موبایل دایی امین که بالا سر مامان بود و چند کلمه هم با مامانی خوشگلم حرف زدم و خیالم راحت شد. گفت که چندین تا سنگ در کیسه صفرا داشته که این مدت علت تمام دل دردهاش همین بوده ولی در آندوسکوپی که اخیرا انجام داده بود دکتر متوجه نشده بوده.

 

امیدوارم که چیز مهمی نبوده باشه و به زودی صحیح و سالم به وضعیت عادی برگرده که بتونه بیاد اینجا پیش من.

 

بابارضای ما هم امروز بعد از ۴ روز تعطیلی دوباره برگشت سر کارش در ویرجینیا و ما تنها شدیم . ولی حالا دیگه زیاد تنها نیستیم چون مامان بزرگ پری (مامان بابارضا) ، از ایران برگشت سر خونه و زندگیش و هر وقت که ما احساس تنهایی کنیم دیگه میریم پیش ایشون.

 

همین امشب هم میریم اونجا که جای خالی بابارضا رو زیاد حس نکنیم.