OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

آهای ما اینجاییم

 

 

سلام سلام به همگی

 

ببخشید دیگه این نی نی مامانش رو حسابی سرگرم کرده ، از طرفی هم کارم زیاد بوده و از طرفی هم چند روز اینجا گرم و آفتابی بود فقط رفتیم زیر آفتاب ولو شدیم که نی نی حال بیاد طفلک.

 

شنبه شب هم جای همه خالی رفتیم کنسرت آقای شجریان که زحمت کشیده بود با پسرش اومده بود و خلاصه خیلی لذت بردیم، نی نی که کلی به وجد اومده بود و انگار داشت واسه خودش اون تو یه سازی می نواخت ، همش حواس مامانش رو پرت کرد.

 

این روزا همش به فکر مامان بزرگ عزیز هستیم که هنوز نتونسته از سفارت ترکیه نوبت مصاحبه بگیره ، همه برامون دعا کنند که زودتر درست بشه و بیاد پیشمون . بهش احتیاج دارم .

 

از طرفی هم همه برامون دعا کنید که زودتر یک مشتری خوب پیدا بشه واسه خونمون و ما هم بریم پیش بابارضا و این ماههای آخر در کنار مامانی باشه و نی نی رو لمس کنه باهاش حرف بزنه که وقتی به دنیا اومد به باباش قریبی نکنه.

 

خلاصه خوبیم و ممنون از خاله عسل بانو که اینقدر به فکر ما هست، خیالت راحت همه چیز خوبه ، تازه هفته پیش پنجشنبه نوبت دکتر داشتم و وقتی میخواست تعداد ضربان قلب نی نی رو چک کنه ، فیلم برداری کردم از صدای ضربان قلب نی نی ، خیلی جالب و هیجان انگیز بود. بعدش هم آزمایش قند خون از مامانی گرفتند.

 

یه خبر مسرت بخش دیگه اینکه بابا رضای ما این جمعه میاد پیشمون برای ۴ روز ، آخ جون ن ن ن ن ن ن ن  ن ، هوراااااااااااااااا

 

 

وای وای چه بابای مهربونی من دارم

 

سلام نی نی ، عزیزم ، پسر باباش،

 

آخی ، این بابا رضای خجالتی  بالاخره برات یه یادداشت گذاشت ، البته هر چند روز یک بار به وبلاگت سر میزنه ، البته من نمی دونستم تا اینکه چند روز پیشا اعتراف کرد.

 

خلاصه چه جملات قشنگی برات نوشته البته به انگلیسی هست ولی اشکالی نداره ، به بابارضا بگو که ما دو تا قدر زحمتای تو رو میدونیم و می دونیم که هر کاری الان داری میکنی به خاطر آینده نی نی هست ، به اطرافیان کاری نداریم که چی میگن و چی فکر میکنن. آینده زندگی ما دست خودمونه از جمله بابارضا ، بله می دونیم که تو هم دلت تنگ شده و نگران ما هستی ولی این مشکل کنونی فقط برای یه دوره مقطعی است و همین روزا همه چیز رو به راه میشه. آخ کاشکی پیشم بودی و همچین بغلت میگرفتم و فشارت میدادم و یک بوس داغ ازت میگرفتم ، البته تو خیلی گنده تر از مامان آذر هستی ، فقط باید مواظب باشی قورتش ندی ها.  

 

غصه نخور بابایی ، من براتون دعا میکنم و وقتی پا به این دنیا میذارم که دیگه همه چیز رو به راهه و شماها هیچ نگرانی ندارید. فعلا که جای من خوبه ، پس شما هم به کاراتون برسید و تلاش کنید.

 

ببینید چقدر باباشدن بهش میاد، مگه نه؟ بابای ما جوونه ها ، به موهاش نگاه نکنید که زود سفید شده

 

                  

 

 

 قول میدم براتون پسر خوبی باشم ، گوش به حرفتون بدم ، تحصیل کنم و مایه افتخارتون باشم. پسر توپولی شیطونت ، آرمان.

 

راستی امروز اینجا بازم بارون میاد و ابری و تاریکه ساکنین این شهر میگن سابقه نداشته که این موقع سال هنوز خبری از گرمای بهار نباشه و این عجیبه . چی بگم والا رضاییم به رضای خدای مهربون ، هر چی اون درنظر بگیره واسمون خیره. خدایا خیلی ازت ممنونم به خاطر تمامی خلقتهای قشنگت و چقدر قدرتمندی ، من که لذت میبرم و همیشه بیادتم ،دوست دارم فرزندی به من عطا کنی که مثل خودم ایمانی قوی به تو داشته باشه و همیشه شکرگزارت باشه و تو رو در تمام وجودش همیشه حس کنه تا هیچوقت به گمراهی کشیده نشه.

ممنونم خدا جون ، ممنونم که اینقدر بندهاتو دوست داری ، مخصوصا عسل بانوی ناز و مهربون رو ، ببین که چقدر خالصانه عاشقته، تو هم نگهدار خودش و نی نی شون باش.

 

 

 

 

 

شیطونی

 

نی نی من ، عزیزم ، شازده پسر باباش،

 

چه خبرت بود دیشب؟ نذاشتی مامان درست بخوابه و حالا سر کار خوابالو شده. فوتبال بازی میکردی؟ یا بسکتبال؟

تقریبا می تونستم بفهمم که دستت رو تکون میدی یا پاهاتو ، خلاصه تا صبح چند بار مامان آذی رو از خواب بیدار کردی.

شاید هم حوصله ات سر رفته، ها؟‌ نه عزیزم حالا دقیقا یا کمتر از ۳ ماه دیگه وقت داری. شاید هم دلت مثل مامان آذی برای بابارضا تنگ شده خیلی ؟ آره میدونم ،دلم حتی واسه همون خرناس های شبش هم تنگ شده  ، الهی بمیرم ، چقدر بهش گیر میدم که چرا خُر خُر می کنی.

 وقتی صدای بابای شیطون و پر شر و شورت رو پشت تلفن میشنوی ،‌خیلی به وجد میایی و شیطونیت شروع میشه ، ولی در حال عادی مثل مامان آذی آروم و با حوصله هستی.

 

بهرحال به قول خاله اعظم این روزا واسه من یه سرگرمی شدی ، همش کنجکاوم که تکونها و ضربه هاتو چک کنم که از این طرف به اون طرف دل مامان میری. و دوست دارم بدونم که کجای بدنت رو داری حرکت میدی ، البته وقتی دراز میکشم می فهمم که تو هم کلی کیف می کنی و کش و قوس میایی.

 

وقتی یه چیز شیرین میخورم ، خیلی انگار شنگول میشی و یه هو پر تحرک میشی ، همونطور که دوست خوبمون مامان سمیه هم این رو فهمیده.

 

ولی خدا رو شکر دیگه مشکل دستگاه گوارشم تموم شده و دیگه دهنم هم ترش نمی شه. الان فقط سنگین تر شدنم رو حس میکنم مخصوصا موقع پیاده روی طولانی و نماز خوندن یا واسه برداشتن چیزی از کابینت های پایینی آشپزخونه. تعدادی خال هم روی صورتم زده که متاسفانه فکر کنم اینا دیگه موندگار خواهد بود. عصرها هم کمی پای چپم ورم داره ، که وقتی میرم خونه اول کمی دراز میکشم و یک بالشت میزارم زیر پام.

 

این پنجشنبه هم که نوبت دکتر دارم برای تست قند خون و یک سری معاینات همیشگی.

 

اینجا دیروز روز مادر بود و فامیل و دوستان به من تبریک گفتند ، گفتم بابا من هنوز نصفه نیمه مامان هستم ، سال دیگه به معنی واقعی مامان میشم. ولی گفتن که نه الان دیگه مادری ، بهرحال ممنونم از لطف همشون.و به همه مادرای دنیا تبریک میگم این روز رو.