OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

به به چه آفتابی

سلام نی نی ، سلام عشق

                          

امروز چه روز قشنگی شد به قشنگی این دختر ناز و خوشگل.

یه تیکه ابر هم توی آسمون نیست. درختها شکوفه کردن ، بهار رو می شه دیگه قشنگ حس کرد و دید عزیزم. ای وای دیدی شد، سبزه عید رو نریختم هنوز، امشب رفتم خونه اول باید همین کار رو بکنم.کاشکی الان مجبور نبودم توی شرکت باشم و می رفتم لب دریا می شستم زیر آفتاب با بابارضا، بغلش می کردم ، میبوسیدمش و کمی ابراز عشق و احساسات می کردم بعدش کمی ویتامین D جذب می کردم.می دونی چیه آخه برای ما همیشه برعکس اتفاق می افته ، ایام هفته آفتابی می شه اون وقت تعطیلات آخر هفته مثل پنج تا هفته گذشته همش بارون می یاد و نمی شه از نور آفتاب استفاده کرد. واش واش پرنده ها رو ببین دارن خونه می سازن برای زندگی جدید و تولد جوجه هاشون.سال جدید شمسی داره می یاد با تمام غرور و ناز و کرشمه ، من عاشق سال شمسی هستم چون گردش روزها و ماهها با فصل ها جور است. عزیز جون از ایران می گفت که میدون تجریش اینقدر شلوغ دوباره مثل سالهای گذشته شاید هم بدتر ترافیک زیاده و .... گفتم اشکالی نداره ، لطف عید نوروز به همین چیزاشه دیگه ، شور و حال می یاره واسه همه.

آخر هفته کذایی برای بابا رضا

                      

خوشگل مامان و بابا، سلام. عزیزم این آخر هفته ای به تو فکر نکنم بد گذشت ، چون مامان آذر همش خواب بود، درسته؟

آخه یکی از دوستان بابا رضا رفته مسافرت و کارش که فقط به صورت شبکاری هست رو به بابا رضا محول کرد چون کسی دیگه رو گیر نیورد ، بمیرم واسه بابا رضا که چی کشید این سه شب، البته شب اول مامان آذر و نی نی هم رفتن که فقط بابایی تنها نباشه واسه همین تموم دو روز گذشته مامانی خواب بود دیگه، به این نتیجه رسیدم که کار شب

انه اصلا به درد نمی خوره آدمی رو داغون می کنه، بابا رضای گل من رو بگو ، وای جیگرم براش کبابه، با این قد بلندش والا نمی دونم چرا دیواری از اون کوتاه تر گیر نیوردن برای جایگزینی شان.طفلک ساعت ۵:۳۰ صبح امروز که اومد خونه مثل جنازه در تخت خواب افتاد. امروز نتونست بره سر کار خودش و زنگ زد و مرخصی گرفت ، آخه داشت از بیخوابی می مرد بابا. الان هم که ساعت یک ظهر است خبری ازش نشده فکر کنم هنوز خوابه ، اصلا طاقت ندارم سکوتش و بیحالیش رو ببینم به خدا ، اینقدر که مرد شوخ و شنگی هست ، عادت کردم به شیطونی هاش و ورجه وورجه هاش. بیدار شو بابایی دیگه  نی نی دلش گرفت دیگه،  حاضرم صبح تا شب جلوی کامپیوتر باشی ولی اینطوری ولو نشی و بیحال ، قول می دم دیگه بهت گیر ندم که چرا اینقدر تلویزیون نگاه می کنی یا پای کامپیوتری.

مامان آذی واسه بابا رضا امروز غصه داره می خوره و صد بدتر اینکه بازم امروز داره بارون میاد و آدم دلش بیشتر می گیره ، بابایی کاشکی اینجا بودی الان یه بوس گنده ازت می گرفتم. جون.

 خلاصه عزیزم نه نتونستم واسه تو پیراشگی درست کنم ، نه واسه بابا رضا یه غذای خوشمزه ، خدا خیرش بده این طاهره جون رو که ما رو شنبه شب دعوت کردن و بعدش هم کلی غذا دادن بیاریم خونه واسه یکشنبه و البته واسه ناهار امروز مامان آذر.

یه چیز دیگه نی نی ، دیشب فهمیدی که عزیز جونت و خاله اعظم زنگ زدن از ایران ؟ اینطور که عزیزجونت می گفت همش اونجا حرفه تو در میونه ، وای چه شود ، نوه اول چه غوغا کرده !! اینو از تلفن هاشون هم می شه فهمید ، به قول بابا رضا قبلا ها سر یه زمانهای خاص زنگ می زدن ، حالا ولی وقت و بی وقت و هر روز زنگ می زنن. مامان آذی نمی دونست تو قراره اینقدر مهم بشی ها.مهمی؟ ، ای وروجک.خلاصه از حالا خودت رو آماده کن واسه ۲۰ مارچ که سونوگرافی می خواهیم بریم ها، در یک موقعیت قشنگ قرار بگیر که درست ببینیمت، باشه؟

                                     

شروع صبح با عرض صبح بخیر به راکون ها

                                      

سلام نی نی مهربون من

دیدی امروز چه روزی بود؟ می دونم که تو هم فهمیدی چون اینقدر مامان آذر و بابا رضا هیجان زده شدن که مگه می شه تو متوجه نشده باشی فقط  امیدوارم که نترسیده باشی.

صبح که داشتم برای بابا رضا قهوه درست می کردم ساعت فکر کنم ۷ بود یهو بابا رضا داد زد: آذی اینا رو ببین ، راکون ها رو ببین ،وای خدای من چه نازن!!! یهو من که خیلی جا خورده بودم و اصلا باورم نمی شد جیغ زدم:راکون؟؟؟؟؟ کو؟؟؟؟ کجا؟؟ راست می گی ؟؟؟ بابا رضا گفت: بدو ایناهاشن دو تا هستن اومدن آب بخورن. وای خدای بزرگ و مهربون و زیبا ، قربون عظمت و قدرتت برم که اینقدر موجودات زیبا روی زمین آفریدی. دو تا راکون توپولی ،گنده ،بامزه ، اصلا نمی تونم توصیفشون کنم باید خودتون ببینید. درِب  حیاط پشتی رو باز کردیم و رفتیم بیرون همینطور واستاده بودن مارو نگاه می کردن. خدا جونم ، خیلی ناز بودن. بابا رضا که به طور باور نکردنی تحت تاثیر قرار گرفته بود باورم نمی شد یه مرد از خودش اینطور احساسات نشون بده در قبال یه حیون. خیلی دیدنی بود کاشکی می تونستم از این احساس بابا رضا فیلم بگیرم. یهو به ذهنمون رسید براشون خوراکی بدیم ، من یه تیکه نون اوردم و بابارضا کمی بادوم زمینی ، ولی نموندن که بخورن و رفتن. شاید بعد از ما دوباره برگردند و بخورند. از اون دوران بچگی که کارتون { رامکال } رو نشون می داد آرزو داشتم یه روز یه راکون داشته باشم و نازش کنم. ولی فعلا این سومین بار بود که از نزدیک دیدم ولی هنوز لمس نکردم آخه وحشی هستند ممکن چنگ بزنن.

اصل حکایت اینه که این خونه جدیدمون که الان یک سال و خورده است که توش هستیم ، توی حیاط پشتی یه جوی آب باریک و قشنگی رد می شه ، مثل خونه های قدیمی ایران که جوی آب خونه به خونه رد میشده از حیاط ها ، این جوی از تپه های بالاتر میاد و همیشه در طول سال هم آب داره و میره میریزه به دریاچه جلوی خونه، صدای دلنشینی داره که وقتی بهش گوش می دی خیلی گوش و روح رو نوازش می کنه. و همین باعث می شه که در طول روز حیوانات و پرندگان مختلفی برای آب خوردن بیان کنارش یعنی توی حیاط ما یا همسایه ها. من هم که کشته مرده حیون و جک و جونور ، خلاصه واسه خودم دنیایی دارم توی حیاط پشتی البته بابارضا هم پی برده که حیوانات خیلی خوبن و چقدر به آدم ارامش روحی می دن. من تا حالا اینجا به جز راکون ، سنجاب (که البته اونا دیگه دوستانم شدن هی میان برای گرفتن بادوم، می زنن دستاشون رو به شیشه در)، انواع پرنده های رنگارنگ و یک گونه گربه وحشی(bob cat) هم دیدم. آخه عزیزکم ، می دونی ، این روزا دوره جفت یابی حیونا و پرندگان است واسه اینه که این همه سروصدای پرنده ها رو می شنوی صبحای زود. دیدی امروز بلند شدم کمی کنار در بالکن اتاق خواب رو باز گذاشتم که صدای پرنده ها رو به وضوح بشنوی ، ببین مامان چقدر به فکرته. خب چکار کنم عزیزم دست خودم نیست ، روح بلندی دارم که دوستار تمام آفریده های خداست از حیون گرفته تا انسان و آب و طبیعت.

خلاصه امروز برای من و بابارضا و تو یه روز خاص بود که خیلی کم پیش می یاد. امروز به معنای واقعی بهار رو بو کشیدم و حس کردم، دیگه بوی عید نوروز و بهار رو کاملا می شه امروز فهمید. به به .

پارسال چه خوب بود عزیزم ، تو که نبودی ، ما برای عید نوروز رفتیم ایران ، خیلی خوش گذشت ، همه فامیل رو دیدیم. اما امسال ؟؟؟ اشکالی نداره ، امسال هم یه عید خاص داریم ، چون تو رو داریم ، وای ی ی ی چه شود!!!!!! دوست دارم امسال برای تحویل سال خونه خودمون باشیم ، اگه بابارضا قبول کنه . چون دوست دارم امسال آخرین سال تحویلی که دو تا هستیم رو در خلوت خودمون داشته باشیم. حالا به تو بر نخوره ها ، تو هم با ما هستی ولی دیده که نمی شی آخه عزیزم. واسه همین می گم ما دوتایی. حالا عزیزجون امسال چقدر غصه می خوره که من پیشش نیستم پدرجون هم همینطور ولی چه می شه کرد.انشاالله سال بعد سه تایی می ریم ایران برای نوروز.

راستی دیشب هم که خونه مامان پری بودیم برای شام به تو بد نگذشت البته ها، غذاهای خوشمزه خوردیم.یه گپی هم با عمو جون امیر و عمه جون مهوش و نازی زدیم ، می دونی که فردا دارن میرن کالیفرنیا ، بهشون خوش بگذره. راستی از خاله جون عسل بانو و دایی امیر تشکر کردی که برات پیغام گذاشتن؟ آفرین بچه مودب. بگو دایی اصلا بهت نمی یاد از این حرفها بلد باشی ها. واش واش. می دونی نی نی من هنوز فکر می کنم دایی امیر و امین همون پسرهای بچه های شیطون کوچولو هستن ، این روزا که راجع به تو کتاب می خونم و بهت فکر می کنم ، همش دوران بارداری عزیزجون برای امیر و امین می یاد توی ذهنم انگار همین چند سال پیش بود، ولی نه، ۲۶ سال گذشته ، چه روزای هیجان انگیزی بودن، ببخشید عزیزم ولی من هنوز برای تو اونقدر هیجان رو ندارم نمی دونم شاید طبیعیه.

یه چیزی نی نی، من بدجوری حوس پیراشکی کردم و می خوام فردا درست کنم ، نمی دونی چقدر خوش مزه است مخصوصا اون کرم که وسطش است. تازه فکر کنم باید سبزه عید هم دیگه فردا بریزم.