OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

امروز یه روز غم انگیز برای مامان آذر

 

سلام نی نی کوچولوی ناز من

 

امروز بابارضا رفت ویرجینیا سر کار جدیدش به امید خدای بزرگ و مهربون. ولی مامان آذر خیلی غصه دار شده، همش یاد اون روزا میافتم که یک یک سال انتظار بابارضا رو میکشیدم تا ۴ سال که بیاد و بغلش کنم و بوش کنم. به خدا خیلی سخته ، دیگه هیچ وقت نمیخوام اون روزا تکرار بشه ، اصلا دیگه طاقتش رو ندارم. 

میگم زندگی مشترک عجب خلقتیه از جالب خدای بزرگ ، که اینقدر دو نفر به هم وابسته میشن ، خدا انشاالله همه زوجها رو در کنار هم صحیح و سالم ، سالیان سال حفظ کنه.

امروز همش به یاد مامان جون عزیز میافتم که چطور ۳۰ سال در تنهایی و نبود همسرش وقتهایی که باباجون احمد میرفت ماموریت کاری ، میگذروند. به خدا خیلی سخته. مامان جون به نظرم خیلی اعتماد به نفس بالا و اراده قوی داشته ، اون هم توی اون دوره از زمان ،‌البته من هم قوی هستم ، ولی به هر حال سخته.

مامان جون عزیز ۳۰ سال دست تنها بدون اینکه مامانش پیشش باشه ، ما چهار تا بچه رو بدنیا اورد و بزرگ کرد و تربیتمون کرد ،‌خیلی جون و اعصاب میخواد بخدا. هیچ وقت بدنیا اومدن  امیر جون رو یادم نمیره که من ۸ ساله بوده و اون وقتی بدنیا اومد که تهران بمب بارون سال ۱۳۵۹ بود و از طرفی بابا جون احمد به منطقه جنگی کرمانشاه ماموریت رفته بود از طرف اداره صدا و سیما و حتی تلفنی نبود که بهش اطلاع بدیم که امیر بدنیا اومده ، تا ۱۵ الی ۲۰ روزی که برگشت منزل . مامان جون عزیز اینقدر توی اون اوضاع و احوال استرس بمب بارون و نگهداری من و اعظم  و دلواپسی و بی خبری از همسرش رو داشت که روی شیرش اثر کرده بود و امیر مریض شد یعنی اسهال شدید گرفت که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان .

وای عجب روزایی رو ما گذروندیم ، وقتی به عقب برمیگردی ، باورت نمیشه که اینقدر بزرگترها تحمل داشتن ، در اون سن ،‌من که به تنها چیزی که فکر نمیکردم نگرانی بود ، فقط با خاله اعظم ذوق داشتیم که خدا بهمون داداش داده.

حالا گویا گوشه هایی خیلی کوچیک و ذره بینی از زندگی مامان جون عزیز برای من داره پیش میاد ، شاید هم این آزمایشی از جانب خدای مهربونه که ببینه من هم طاقت و اراده مامانم رو دارم یا نه.

با توکل به خدای عزیز و مهربونم ،‌ تلاش می کنم که از پس این شرایط بربیام تا زندگیمون به روال عادی برگرده. راستی اینجا از دیروزه داره برف میاد ، البته برخی مناطق حسابی نشسته روی زمین ،‌طفلک درختهایی که شکوفه کردند.

 

اولین عکس از نی نی در پنج ماهگی

 

 

وای وای هیجان هیجان  

سلام سلام

جاتون خالی دیروز برای مامان آذی و بابارضا یه تاتری اجرا کردم که مات و مبهوت مونده بودند. اینقدر براشون رقصیدم که دیگه خانم دکتر هم صداش درآمد و گفت این نی نی شما داره تب دنس میرقصه فکر کنم ، مامان آذی هم جواب داد : این برای ما عادی است چون هم من می رقصم هم باباش رقاص خوبیه.

خلاصه خانم دکتر در طول یک ساعتی که اونجا بودیم تمام اعضای بدن و حتی حفره های مغز و بصل النخاع و مخچه و نخاع و کلیه و قلب و ..... اندازه گیری کرد و گفت همه چیز در سایز نرمال هستند.

ولی خب می دونید چون هنوز صورتم کاملا شکل نگرفته ، همش دستم رو جلوی صورتم گرفتم که صورتم رو نگاه نکنن . ولی تا دلتون بخواد پاهامو براشون تکون دادم و چند بار هم حسابی براشون پاهام رو کشیدم تا ببینند که چه پاهای درازی دارم مثل بابارضا. حالا عکسی که از کشیدگی پاهام گرفتن اون پایین میبینید.

توی این عکس دیگه گوشهام هم تقریبا شکل گرفته ، می بینید؟ ولی دستم جلوی صورتمه و پاهام رو هم کمی جمع کردم ، خب آخه من نی نی با حیائی هستم دیگه.

 

تازشم خانم دکتر علائمی از پسر بودن من پیدا کرد ولی بابارضا زیاد خوشش نیومد و امیدواره که این پیش بینی اشتباه باشه و من دختر باشم. ولی اگه بدونید مامان بزرگ پری چقدر ذوق کرده وقتی بهش گفتن که پسر هستم ، وای وای نگو.  خب دیگه قدیمی ها بر این باورند که اولین بچه بهتره پسر باشه. ولی حالا بابارضا رو چکارش کنم ، طفلکی داره غصه میخوره ، حالا نمی دونم دیگه ، بعضی ها عقیده دارند که اگر نی نی از نظر خونی دختر باشه همین نشانه پسر بودن که این دکترا در سونوگرافی میبینند ممکن است که در ماه هفتم محو شود و دستگاه تناسلی دختر بجا بمونه.

دیگه نمیدونم ، هر چی خدا بخواد. مامان آذی می گه که سالم و خوب باشم ، جنسیت براش مهم نیست. به امید خدای مهربون و بزرگ همینطور هست. 

اینجا ببینید چقدر پاهام رو (قسمت سمت چپ تصویر)دارم فشار می دم به دل مامان آذی ، این هم به سفارش دایی مجتبی بود دیگه که گفته به مامان تا اونجا هستی بعضی وقتا لگد بزن که تو رو یادش نره.

هفت سین آریایی

ای هفت سین آریایی رو یکی از دوستان مامان آذی به نام مهسا جون از گرگان برامون گفته مهسا جون و خونواده نازنینش رو از اون سالی که خاله اعظم اونجا دانشجو بود میشناسیم، یعنی از سال ۱۳۷۳خیلی ماه هستند و دوستشون دارم ولی مثل اینکه کم کم دارند ما رو فراموش میکنند

بهرحال هفت سین آریایی شامل :

سایه حق

سلام عشق

سعادت روح

سلامت تن

سرمستی بهار

سکوت دعا

سرور جاودانه

امیدوارم همه این ها در مورد همتون مصداق داشته باشه.

راستی عسل بانو جون از سبزه مامان آذی ، ببین و کیف کن ، دیدی گفتم مال ما هم خوب شد ، پس دروغ نگفتم ، جالبه بدونی که قرار بود مامان آذی درست نکنه و مامان بزرگ پری (مامان بابارضا) بهمون بده ولی چهار روز مونده به عید زنگ زدند و گفتند که گندم هاشون خراب شده و اگه می تونی حالا تو خودت درست کن و نتیجه اش این شد و از همه قشنگتر و پرپشت تر شده . 

وای وای امروز اینجا بازم بارونی است و سرد تازه بعضی قسمتهای شهر برف اومده و بعضی مدرسه ها تعطیل هستند.

راستی مامان آذی امروز وقت دکتر داره برای سونوگرافی که من رو برای اولین بار از نزدیک ببینن ، حالا نمی دونیم میشه یا نه چون هنوز ۲۰ هفتگی من تموم نشده ، حالا سعی می کنم یه ژست خوب بگیرم و مثل بچه های خوب یک گوشه بشینم تا بتونن من رو ببینن ، آخه به خاطر بابارضا دکتر گفت زودتر بیایید ، آخه بابارضا گناه داره ، شنبه صبح داره میره ویرجینیا و دوست داره قبل از رفتنش منو رو ببینه. من هم دوستش دارم و به خاطرش سعی میکنم که امروز این کار به خوبی انجام بشه.