OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

تخت خواب نی نی

 

 

این هم عکسی از تخت خواب نی نی ، خیلی کوچولوی نه؟ خب نی نی هم ماههای اول کوچولوی دیگه ، ولی چون شازده پسر ما قد بلنده ، باید چند ماه دیگه که رفتیم خونه جدید یه تخت بزرگ و حسابی براش روبراه کنیم.

 

 

ما خوبیم

 

سلام به همه

نگران نشید بابا ، ما حالمون خوبه ، فقط حرفی این چند روز برای گفتن نداشتیم بنابراین آپ نکردیم.

نی نی که حسابی این روزا جاش تنگ شده و وقتی طفلک میخواد یه تکونی به خودش بده ، من رو هم تکون می ده ، خنده داره ، نه؟؟؟‌

خوب مامان کوچولو بودن این چیزا رو هم داره دیگه ، بابارضا میگه من نمی دونم این نارنگی چطوری میخواد از توش یه کدو حلوایی بیاد بیرون ؟؟!!

دیگه فکر کنم بین ۴ تا ۶ هفته دیگه مونده ، البته نی نی قول داده که زودتر از ۲۱ آگوست به دنیا نیاد تا بابارضاش بیاد اینجا پیشمون باشه.

 

خاله عسل بانو پرسیده بود که ساک بیمارستان رو بستم یا نه ؟

بله عزیزم ، دو تا ساک بستم ، یکی برای خودم طبق لیستی که خودشون دادن و یکی هم برای نی نی . لوازم شخصی خودم و دوربین و .... برای خودم و لباس و دستکش و جوراب و پتو برای نی نی که میخواد بیاد خونه بپوشونیم ، وای که چقدر این لباسها کوچولو هستند ، آدم خنده اش میگره ، فکر میکنه میخواد عروسک بازی بکنه ،‌آخه من و خواهرم عاشق عروسک بازی بودیم ، هنوز هم هستیم و همیشه برای عروسک ها  لباس میدوختیم ، الان که اینا رو می بینم یاد لباس عروسک میافتم.

 

راستی من یادم نمیاد که راجع خواهرم اعظم هم گفته بودم قبلا یا نه ؟ که اون هم نی نی داره ،‌هوراااااااااااااااااااااااااااا

 

اعظم جونم یک سال از من کوچیکتره و همه کارامون یا با هم انجام میشه یا دقیقا پشت سر هم ، بچه دار شدن هم همزمان شد ، خیلی جالبه نه؟؟

آخه ما دو تا مثل روحی هستیم در یک جسم ، باورش برای خیلی ها سخته ولی بطور خارق العاده ای ما دو تا عاشق هم هستیم و شباهتهای زیادی به هم داریم و کارامون مثل هم میمونه. البته الان اعظم جون من سه ماهش هست. خیلی هیجان انگیزه ، مخصوصا واسه مامان و بابامون ، که اولین نوه هاشون با تفاوت ۶ ماه به دنیا میان. اون طفلک ها برای چنین روزی سالیان سال لحظه شماری میکردند و الان هم باورشون نمیشه که ما زیر بار این مسئولیت رفتیم و داریم براشون نوه میاریم  دایی امین جون که شنیدم خیلی هیجان زده است و چند روزی که اعظم پیشش بوده ، همش با شکمش ور میرفته و کلی ذوق میکرده و میگفته که کاشکی آذر کوچولو  هم اینجا بود که ببینیم که خودش به اون کوچولویی چطوری نی نی رو توی دلش جا کرده و معاینه اش میکردم و دستم رو میذاشتم روی دلش و تکونهای نی نی رو لمس می کردم.

اون دایی امیر هم که در مالزی مثل اینکه دلش خیلی غش و ضعف رفته ، هی زنگ میزنه و میپرسه که کی بدنیا میاد؟ چون خودش قهرمان دوچرخه سواری بوده در تهران ،‌ و البته هنوز هم دوچرخه سواری میکنه به عنوان ورزش مورد علاقه اش ، قرار به شازده پسر ما هم دوچرخه سواری یاد بده و اونو ورزشکار و قهرمانش کنه مثل خودش. 

 

آخ که من قربون این خواهر و برادرای نازنیم برم که اینقدر با احساس هستند.

 

خاله اعظم هنوز وبلاگ نداره ، ولی به محض اینکه درست کرد ، من اینجا اعلام میکنم. خیلی دوست دارم زودتر بدونم که نی نی اونا دختره یا پسر!! شنیدم که مامان اینا بخاطر این همزمانی نی نی دار شدن ما تو خواهر ، برامون یه قربونی کشتند ، دستشون خیلی درد نکنه. خدا سالم و سرحال اونا رو برای ما نگه داره که سالیان سال سایه هاشون بالای سر ما باشه و خدا کنه ما هم لایق باشیم که باعث افتخارشون باشیم.

 

این نی نی خاله اعظم اینا یه عمه آناهیتا داره که خیلی ماهه ، شنیدم که رفته بوده ایران و وقتی اعظم رو دیده کلی قربون صدقه نی نی اش رفته و گفته الهی عمه فدات و .... نه عمه آنا فدا نشو ، حالا حالا ها باهات کار داریم ، کاشکی یه سری هم میومدی اینجا و قربون صدقه نی نی  من هم میرفتم .

اسم همسر مهربونش هم دایی مجتبی هستش ، همون که هر روز میاد به وبلاگ ما سر میزنه ، آخه خیلی بچه دوست داره ، اینقدر این زوج مهربون و صمیمی و نازنین هستند که نگو ، ما خیلی دوستشون داریم. الان مالزی هستند ولی به زودی و به امید خدا دارند میان کانادا و به ما خیلی نزدیک میشن ، دایی مجتبی همش میگه حموم زایمون من خودش رو میرسونه ، حالا تا ببینیم. ازتون ممنونم که اینقدر خوبید و مهربون.

 

از هفته پیش تا حالا اینجا همش هوا ابری و خنکه ، رو به سردی هست و نه دیگه میشه استخر رفت ، نه میشه پنجره ها رو باز گذاشت ، آدم یه جورایی دلش میگیره ، در حالی که بیشتر جاهای این کره خاکی تابستونه ، اینجا اینطوریه ،‌ جای بابارضا خیلی خوبه ، مثل تهران میمونه ،‌کمی شرجی تر. خدا کنه کارامون زودتر درست بشه بریم پیشش.

 

پریروز برای تخت نی نی تشک و روکش و ملحفه خریدم ، خیلی خوب شد. آخه اینجا میگفتند برای این تختهای تاشو مسافرتی تشک نمی اندازند ، ولی من چون تا قبل از نقل مکان کردن میخوام از این تخت برای نی نی استفاده کنم مجبورم که مثل تخت های ثابت همه چیزش رو درست کنم تا بچه راحت بخوابه توش، خلاصه به سختی تشک سایز خودش رو گیر اوردم ولی ملحفه اش بهش بزرگه باید درستش کنم.

 

دیشب هم خونه مامان بزرگ پری بودیم ، برای اولین بار مامان بزرگ دستش رو گذاشت روی دل من و حرکات نی نی رو لمس کرد و کلی ذوق کرده بود و در عین حال میگفت : کار خدا رو ببین ، این بچه اون تو داره چکار میکنه توی یه ذره جا ، چه جالبه که در این شرایط مادر دردش نمیگیره!!!

 

خلاصه نی نی هم مثل اینکه فهمیده بود صحبت از ایشونه ، خودش رو لوس کرده بود حسابی و حرکات آکروباتیتی انجام می داد که تا حالا برای من هم انجام نداده بود

 

راستی یک دوست عزیزی به نام پرستو برام نظر گذاشته بود ولی آدرس وبلاگیش باز نمیشه ، نمی دونم اشکال از چیه ، خلاصه من رفتم توی وبلاگ ؛ بلاگفا و جستجو کردم ولی وبلاگی به اون اسم پیدا نکردم و یک پیدا کردم که بهاره نبود بلکه بهار بود ، بهشون نظر نوشتم ، ولی مثل اینکه ایشون پرستو نبود و اینطور که برام نظر گذاشتند اسم این دوست عزیز بهار هست ، البته از آشنایی با ایشون هم خوشحال شدم ، ولی پرستو جون شما رو هنوز نتونستم به وبلاگتون دسترسی پیدا کنم ، لطف کن بگو چیکار کنم.