سلام سلام ، همگی سلام
یه چیز بگم دلتون بسوزه؟؟ این آخر هفته ای مامان آذی و بابارضا قراره برن واسه من خرید کنند . وای کلی هیجان زده هستم الان .
البته مامان آذی هم خیلی هیجان زده هست ، آخه دیگه باورش شده که من وجود دارم و کم کم دارم میام که در کنارش باشم نه توی دلش و باهام حرف بزنه.
آخ جون میخواهیم سه تایی بریم خرید ، لباسهای کوچولو واسه من ، شیشه شیر البته برای محض احتیاط چون من میخوام فقط شیر مامانم رو بخورم. جوراب کوچولو ، کلاه کوچولو و از همه مهمتر دستکش که خودم رو چنگ نزنم ، پوشاک بچه و مواد ضدعفونی بند ناف و گوش پاکن و کرم و شامپو بچه و یه عالم چیزای دیگه که مامان آذی خودش می دونه.
راستی این روزا من دارم هی بزرگتر میشم و دل مامانی هم هی داره بزرگتر میشه ، چند روزی هست که دیگه پیاده روی طولانی براش سخت شده و هر ده دقیقه باید صبر کنه و دوباره ادامه بده ، آخه کف پاهاش درد میگیره ، خب اضافه وزن پیدا کرده دیگه ، ۱۵ کیلو که شوخی نیست. ولی وقتی میریم استخر خیلی به دوتامون خوش میگذره ، چون دیگه سنگینی رو حس نمیکنه و هی توی آب میچرخه و راه میره ولی البته شنا مثل قبل نمی تونه بکنه چون به نفس نفس میافته بنابراین از این بادکنکهای شناور کمک میگیره و شنا میکنه ولی خب آب بازی خیلی کیف داره ، مخصوصا اگه هوا مثل امروز خوب باشه و بتونیم توی استخر رو باز بریم که عالیه ، هوراااااااااااااا
میگم شما مامان ها و باباها دقت کردید که بیشتر دوستای من جنسیتشون پسر شده ، مثلا همین خاله عسل بانو ، نی نی اون هم پسره ، وای اگه یه روزی همه ما یه جا جمع بشیم ، خیلی دیدنی باید باشه ، مخ مامانا رو می خوریم از شیطونی.
پسر نگو قند عسل و ....... بقیه اش رو نمی دونم.
سلام نی نی ، سلام پسرک من و بابارضاش
خوب این دو روز استراحت کردی ها. و حسابی آفتاب و گرما خوردی.
البته مامان آذی دیشب نتونسته بخوابه از سردرد ، علتش رو فقط خودش میدونه ، خلاصه امروز اصلا حوصله نداره ، تو هم عزیزم حواست باشه که با مامان آذی زیاد امروز شوخی نکنی که بیشتر عصبی بشه ها.آفرین پسر گل.
امروز فقط اومدم اینجا عکسهایی که دیروز از همسایه جدید و تخمهاش گرفتم رو بذارم ،ببینید چقدر هیجان انگیز و ناز هستند.
البته فکر می کنم امروز صبح داشتند جوجه ها از تخم بیرون میومدند چون مامانشون یه جور خاصی کنار لونه نشسته بود و باهاشون داشت ور میرفت ، دو روز دیگه سعی میکنم در یه فرصت مناسب دوباره عکس بگیرم.
این عکسها قابل توجه خاله عسل بانو جون که هنوز موفق نشده از داخل لونه عکس بگیره ، بابا دوربین رو بگیر بالا و کلیک کن بالاخره یه جوری درمیاد دیگه ، حتما که نباید توی دوربین نگاه کنی ، ببین مامان آذی همین کارو کرده .
سلام به همگی دوستای مامان آذی
مامان آذی چند روز هست که همش تو فکر عمه جون ملوکش هست ، آخه یهویی ۶ ماه قبل دچار سرطان زبان شد و شیمی درمانی تا قسمتی جواب داد ، طفلکی در شهر سانفرانسیسکو بود و دکترا کلی براش تلاش کردند ولی گویا دیر به دکتر مراجعه کرده بود آخه همش فکر میکرده که دندان مصنوعی اش داره زبونش رو میزنه.
خلاصه چند روزی است که به تهران فرستادنش پیش دخترشون و نوه ها و خواهر و برادر و .. بقیه اقوام که شاید با تقویت روحیه بتونه در ریشه کن کردن پیشرفت این بیماری مبارزه کنه. طفلک عمه ملوک.
طفلک مامان آذی و همه کسانی که دوستش دارند.
آخه مامان آذی میگه که عمه ملوک همیشه با محبت و مهربون بوده و از بچگی همیشه هوای بچه های خواهر و برادراشو مثل بچه های خودش داشته. هیچ بیماری نداشت تا قبل از این هیچ دارویی نمیخورد و خیلی خوب بود . فکر کنم ۷۵ سالشون باشه.
خلاصه من اینجا با وجود تمام کوچولوییم میخواستم از همه شما بزرگترا درخواست کنم که برای عمه جون ما دعا کنید ، خیلی دلش میخواد که من بدنیا بیام و منو ببینه ، آخه من اولین نوه پسر بزرگ خانواده شان هستم و همه یه جور دیگه روی من حساب میکنند و منتظر اومدنم هستند.
خدایا به خاطر تموم نعمتهات شکرت و می دونیم که در هر کاریت مصلحتی هست ، ما هم راضی هستیم به رضای خودت ، همیشه پشت و پناه همه مخلوقاتت و ما باش. آمین