OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

بازم دکتر

 

 

سلام ، من و مامان آذی امروز وقت دکتر داشتیم و همه چیز رو چک کرد و گفت که عالیه ، صدای قلب من رو هم برای مامان آذی گذاشت و گفت که ۱۳۰ تا در دقیقه میزنه و خیلی خوبه.

 

بعدش به سر کوچولوی من دست زد و گفت که این پسره سرش پایینه و پاهاش بالاست و مامان آذی کلی ذوق کرد که خودش قبلا حدس زده بود که همینطوره ، آخه بعضی وقتها که میخوام کش و قوس بیام با پاهام که فشار میدم مثل اینکه میخوره به ریه های مامانی و مامان هی جابجا میشه و انگاری که نفسش بگیره هی نفس عمیق میکشه.

 

خب ، من چیکار کنم ، دارم گنده میشم و جام هم داره کم میشه و تازشم باید هر روز ورزش کنم ، خب ، اینطوری میشه دیگه . تازه وقتی مامانی چیزای خوشمزه میخوره مثل توت فرنگی و هلو و هندونه و ..... خب من بیشتر کیف میکنم و فعالیتم بیشتر میشه ، ولی سعی میکنم بچه خوبی باشم و زیاد مامانی رو فشار ندم.

 

راستی مامان آذی چند تا عکس از این همسایه جدیدمون ، همون پرنده براتون اینجا گذاشته ولی اینا رو از اینترنت تهیه کرده ، چون این همسایه ما اینقدر وحشیه که اصلا نمیشه ازش عکس گرفت و تا ما رو میبینه فرار میکنه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عکسهایی از همسایه جدیدمون

 

 

سلام سلام

سلامی به گرمی آفتاب امروز که بعد از سه ماه خودش رو به ما نشون داد.

 

مامان آذی خوبه ، نی نی پسر هم خوبه ، دیروز فقط از ظهر تا عصر خونه عمه جون مهوش توی حیاط حموم آفتاب گرفتیم و حسابی برنز شدیم.

 

دیروز اینجا روز پدر بود واسه همین عمه مهوش همه رو دعوت کرده بود صبحانه که البته تا شب همه اونجا موندند چون روز آفتابی قشنگی داشتیم و عصری در حیاط آقایان استیک درست کردند.

دیروز بعضی ها به بابارضا من هم زنگ زدند و کارت فرستادند و تبریک روز پدر گفتند (‌بابارضا روزت مبارک)، نمی دونید چه حالی داشت ، بادی به غب غب انداخته بود که بابا شده ، که بیا و ببین.

 

شنبه صبح من و مامان آذر تونستیم همسایه جدیدمون یعنی همون جوجو که اومده روی دوچرخه بابارضا لونه کرده رو ببینیم. وای اگه بدونید چقدر خوشگله ، یه پرنده قهوه ای و خاکستریه که زیر سینه اش نارنجی است و یک نوک بلند زرد داره ، البته اون موقع دوربین مامان حاضر نبود که عکس ازش بگیره و فرداش هم که عکس گرفت ، جوجو توی خونش نبود ، حالا سر یه فرصت مناسب از خودش عکس میگیریم و میذاریم اینجا براتون .

 

صبح ها ساعت پنج نمی دونید چقدر قشنگ میخونه ، اینقدر هم صداش بلنده که حتی من توی دل مامانم میشنوم صداش رو و تکون میخورم.

 

دیروز مامان آذی خیلی سرحال بود ، چون یکی از دوستای صمیمی اش که از دوره دبیرستان با هم دوست هستند به نام مریم از تهران بهش زنگ زد و کلی با هم گپ زدند. البته خاله مریم دو تا نی نی داره ، تینا و سینا.

 

این هم عکس بالکن که دوچرخه بابارضا بهش آویزونه و ببینید چه قشنگ این جوجو خونه درست کرده روی رکاب دوچرخه.

 

 

 

 

 

وای وای یه اتفاق جالب

 

سلام به همگی ، دیروز یه چیزی پیش اومد که مامان آذی امروز بیاد اینجا و براتون بنویسه. هورااااااااااااااا

 

دیروز وقتی من و مامان آذی رفتیم خونه خودمون البته بعد از سه روز که خونه مامان بزرگ پری بودیم ، مامانی همین که اومد نماز ظهرش رو بخونه البته ساعت ۷:۳۰ بعدازظهر بود ها ، خلاصه یهو نظرش به یه عالمه شاخه های درخت که توی بالکن اتاق خوابشون ریخته بود جلب شد. و یهو یه زنگی توی مغزش به صدا درومد و گفت :‌دینگ ، یعنی باید دنبال یه لونه جوجو بگردی ، اینطور معلوم یه جوجویی اومده خونه ما و لونه کرده ، خلاصه گشت و گشت و اگه گفتید کجا این لونه خوشگل و ناز رو پیدا کرد؟؟؟

 

وای باورتون نمیشه اگه بگیم ، بله ، روی دوچرخه بابارضا در حالی که به سقف بالکن آویزونه ، خیلی خنده داره مگه نه؟!!

مامانی که از خوشحالی گریه اش گرفته بود و اشک توی چشماش جمع شد و همش میگفت : الحمدالله الرب العالمین

حالا امروز مامانی قراره عکس بگیره و بعدا عکسش رو براتون بذاره اینجا. نمی دونید چقدر نازه ، وای خدای من ، چقدر تو مهربونی و چه مخلوقاتی داری ، می بینید ، من از حالا که توی دل مامانم هستم چه چیزایی رو می بینم و یاد میگیرم ، پس من هم مثل مامانم عاشق حیونا خواهم بود و طبیعت رو دوست خواهم داشت ، چون این چیزی که الان پیش اومده که نشانه ای از قدرت خداست ، میخواد به من بفهمونه که از حالا باید ایمانم به خدا قوی باشه و عاشقش باشم و شکرگزارش باشم به خاطر همه چیزای دورو برم.

 

مامان آذی میگه این رویداد رو به فال نیک میگیریم و حتما خیریتی درش هست. به امید خدا همینطور باشه و ما زودتر بریم پیش بابارضا. طفلک دق کرد از تنهایی دیگه.

 

مامان آذی میگه از وقتی که خیلی کوچولو بوده همیشه توی خونشون یه لونه جوجو بوده و همیشه میومدند و تخم میگذاشتند و بچه هاشون رو بزرگ می کردند و می رفتند تا سال بعدش و بابا بزرگ احمد همیشه میگفته این نشونه برکته و لطف خدا که هر سال شامل حال ما میشه. اون جوجو ها یاکریم (نوعی قمری) بودند ، ولی اینجا توی این شهر از اونا نداریم و این که الان خونه ما لونه کرده هنوز نمی دونیم چیه ولی مامانی تحقیق میکنه و عکسش رو براتون میذاره توی وبلاگ .

 

سخنانی چند از مامان آذر:

وای خدای مهربون چه حالی خوبی هستم از دیروز تا به حال با دیدن این آشیونه پرنده ، خدایا پشت و پناه نی نی ما باش و همچنین پشت و پناه بابارضا که تنها مونده و بهش صبر هر چه بیشتر بده تا این روزا رو تحمل کنه تا همه چیز درست بشه و بریم سر خونه زندگیمون.

و مامان جون عزیز من هم بتونه ویزاشو بگیره و بیاد پیشمون ، خیلی دلم براش تنگ شده ، می دونید ، هیچکی مادر و پدر و خواهر و برادر خود آدم نمیشه، اصلا یه چیز دیگه هستند ، اونم مال من که کوهی از احساس و عشق هستند و بهشون افتخار می کنم و امیدوارم بتونم از این به بعد زحماتی که برای بزرگ کردن و تربیت من کشیدند رو تلافی کنم ، قبل از اینکه دیر بشه. خدایا این توانایی رو به من بده که بتونم براشون کارایی که همیشه توی ذهنم بوده بکنم.