OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

عکسهای جدید

 

 

سلام پسرک خوب و آروم مامان و باباش

سلام به دوستان و اقوام عزیز

 

اول اینکه خدا رو شکر مامانم حالش بهتره و فردا میاد خونه ، کاشکی پیشش بودم ، دلم براشون یه ذره شده. طفلک بابایی. طفلک آبجی اعظم که کارش رو ول کرده و اومده پرستاری مامانی، مرسی خواهر عزیز و مهربونم که قربونت برم که خیلی دوست دارم.

 

امروز عکس کارت دعوت مهمونی نی نی رو براتون گذاشتم ، که البته این ابتکار در درجه اول ایده بابارضا بود سال گذشته ، ولی چون خودش اینجا نبود من درستش کردم و فرستادم برای دوستان.جالبه، نه؟

عکس بعدی هم جالب توجه ماریا جون سارا جون و دیگر دوستان و اقوام که دوست داشتن من رو در وضعیت کنونی ببینند. مسخره کردن و خندیدن ممنون ، لطفا. دیگه همینه دیگه یک کمی چاق شدم البته خیلی کم ولی بعضی روزا ورم دارم مخصوصا پاهام.

در طول کل این بهار فقط همون یک روز هوا خوب و آفتاب بود که من این عکس رو گرفتم.عکس بعدی همین واسه این گذاشتم که بابارضا حسودیش نشه. البته ورم پاهام اینجا دیده میشه.  به این عکس هم خندیدن ممنون ، می دونم که ما فیل و فنجون هستیم ولی عشق این چیزا سرش نمیشه. البته اشکال از من فکر نکنم باشه من ۱۵۰ سانت هستم ، این بابارضا ماشاالله قدش بلنده فکر کنم.

 

 

 

 

امروز عجب روزی بود

 

 

سلام به همه ، سلام به مسافر کوچولوی مامان آذی و بابارضا

 

مامانی، دیشب بازم خیلی بازیگوش شده بودی ها ، دم صبح بابارضا می گفت حتما فهمیده که باباش داره برمیگرده ویرجینیا. نمی دونم والا ، ولی نذاشتی من درست بخوابم.

 

امروز صبح که بیدار شدیم ، بابارضا زنگ زد ایران و بازم کسی گوشی رو برنداشت و یهو نگران شد و گفت که دلم به شور افتاده ، نکنه اتفاقی واسه عزیز جون (مامان من) یا باباجون افتاده که اینا امروز اصلا خونه نبودند؟ گفتم  نه بابا حتما مامانم رفته خونه خاله ام. خلاصه من اومدم سر کار و بابارضا سعی کرده بود دوباره با ایران تماس بگیره و با موبایل دایی امین تماس گرفته بود و امین گفته بود که مامانم خونه خاله هستند ، بعد از اون بابا جون احمد با بابارضا تماس گرفته بود ، چون پیغام ما رو روی تلفن دیده بود و گفته بود که الان مامان عزیز طفلک من در اتاق عمل هست و دارند کیسه صفراش رو عمل می کنند.

 

خلاصه بابارضا به من زنگ زد و گفت که موضوع از چه قراره و بیخود نبوده ک دلش شور میزده و من دلم حرّی ریخت. خیلی نگران شدم ولی به خاطر نی نی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و زنگ زدم به موبایل دایی امین که بالا سر مامان بود و چند کلمه هم با مامانی خوشگلم حرف زدم و خیالم راحت شد. گفت که چندین تا سنگ در کیسه صفرا داشته که این مدت علت تمام دل دردهاش همین بوده ولی در آندوسکوپی که اخیرا انجام داده بود دکتر متوجه نشده بوده.

 

امیدوارم که چیز مهمی نبوده باشه و به زودی صحیح و سالم به وضعیت عادی برگرده که بتونه بیاد اینجا پیش من.

 

بابارضای ما هم امروز بعد از ۴ روز تعطیلی دوباره برگشت سر کارش در ویرجینیا و ما تنها شدیم . ولی حالا دیگه زیاد تنها نیستیم چون مامان بزرگ پری (مامان بابارضا) ، از ایران برگشت سر خونه و زندگیش و هر وقت که ما احساس تنهایی کنیم دیگه میریم پیش ایشون.

 

همین امشب هم میریم اونجا که جای خالی بابارضا رو زیاد حس نکنیم.

یه اتفاق جالب و هیجان انگیز

 

 

شازده پسر بابا سلام ، گوگوری مگوری مامان سلام

 

می بینم که همه چی خوبه و جات راحته ، البته بعضی وقتها مثل اینکه جا کم داری و بدجوری کش و قوس میایی ها ، ولی اشکال نداره دیگه.چیزی نمونده دو ماه دیگه تحمل کن.

 

راستی می دونی بابارضا تازگی ها زود به زود به وبلاگت سر میزنه ، ولی از روی بدجنسی یا از روی خجالت چیزی نمیگه و یهو گاهی وقتها از دهنش می پره و من می فهمم. دیگه داره باورش میشه که تو یه موجود کوچولو داری میایی که اونو بابا کنی ، و بابا شدن رو دیگه حس میکنه ، این رو من می فهمم کاملا ، خیلی تغییر کرده حرف زدنش ، کاراش ، حتی تلاش کردنش دیگه یه جور بخصوصی شده و همش به خاطر تو هست. مثلا دیروز کلی نشسته راجع به اسم تو تحقیق کرده که در چه کشورهایی این اسم بکار می ره و ریشه کلمه از کجا میاد. خیلی برام جالب بود. باورم نمیشد که براش مهم باشه ، ولی خیلی مهم بوده و گفت که امیدوارم اولین قدم یعنی انتخاب اسم رو براش بخوبی انجام داده باشیم که بچه در آینده راضی باشه. حتی از حالا به فکر یادگیری زبان فارسی تو هست و می گه که از ایران باید سی دی و کتابهای آموزشی مدرسه ای رو بفرستند که به پسرمون خوندم و نوشتن فارسی رو کنار انگلیسی یادبدیم. باریکلا بابای با ذوق . خیلی دوست داریم.مامان آذر که روزی هزار بار برات هلاکه.

 

امروز اتفاق جالبی برای مامان آذر افتاد ، البته از دیشبش بگم اول ، دیشب کشو نامه ها و کاغذهامو مرتب می کردم که توی دفترچه یادداشتم چشمم به آدرس ایمیل مجید برادر دوست عزیز و مهربونم مریم افتاد ، یهو به ذهنم رسید که راستی چرا تا حالا به این فکر نیافتادم که از مجید حال مریم رو بپرسم ، یادم افتاد که اصلا ایمیلش رو در بین ایمیل دوستانم ندارم ، تصمیم گرفتم که صبح که اومدم سر کار اول یه ایمیل به ایشون بزنم و بپرسم که این دوست مهربون من کجاست و من حدود ده یا یازده ماه است که ازش خبر ندارم.

 

صبح همین که کامپیوتر رو راه انداختم و داشتم حالی از دایی امیر می پرسیدم روی اینترنت ، یهو یک نفر من رو به یاهو مسنجرش اضافه کرد و آی دی رو خوندم ، دیدم ، ای چه جالب ، مجید بود ، ولی من هنوز ایمیل نزده بودم ، خلاصه بازهم این تله پاتی قوی مامان آذر به داد رسید. آخه شما ها نمی دونید مامان آذی و خانواده اش تله پاتی خیلی قوی دارند و این موضوع رو حتی بابارضا هم دیگه باور کرده. خلاصه بعد از اینکه به یاهو اضافه کردم این آی دی رو سلام دادم و پرسیدم که مریم دوست من کجاست ، چرا دیگه نمیاد آنلاین ، من خیلی نگرانش هستم و ..... مجید گفت که مریم همینجا کنار من نشسته و داره خودش رو میکشه که با تو چت کنه ، من هم که اینقدر هیجان زده بودم که دیدم حوصله چت ندارم ، از قضا یه میکروفون داشتم برای روز مبادا که راهش انداختم و از شانس خوب من امروز هم آقای رئیس تشریف نداشتند و خلاصه یک ربعی با مریم عزیزم حرف زدم و انگار باری از روی دوشم برداشته شد.

 

می دونید یکی از بزرگترین نعمتهای خدا در حق من ، بعد از داشتن همسر عاشق پیشه و فداکارم و مادر و پدر فرشته گونه و خواهر و برادر نازنینم ، دوستان خوبی هست که دارم ، و به اندازه تموم دنیا دوستشون دارم و به یادشون هستم و شاید به خاطر همین احساس خوشبختی از داشتن این آدمهای خوب در اطرافم هست که هیچوقت به مادیات فکر نمی کنم و برام ارزش معنویات خیلی بیشتر است. امیدوارم که همیشه لایق باشم شکر خدا رو بجا بیارم و از نعمتهاش هر چه بیشتر لذت ببرم. خدا خیلی مهربون و لطیفه ، اینقدر آدمهاشو دوست نداره که نگو.

 

من هر وقت با خدا حرف می زنم و به یادش میافتم ، چهره حاج آقا (پدر مادرم) خدا بیامرز جلوی چشمم ظاهر میشه ، همیشه فکر میکنم خدا هم نگاهش به من مثل ایشون هست ، آخه ایشون یک آدم روحانی و سید بودند و خیلی پاک و منزه و اینقدر آدمها رو دوست داشتند و کمک می کردند و اینقدر نگاههاشون لطیف و مهربون بود و عاشق بچه بودند و عاشقانه با بچه ها حرف می زدند و می بوسیدند و دستی بر سرشون می کشیدند و براشون دعا میکردند که آدم یه احساسی بهش دست میداد و فکر می کرد که اون بچه دیگه تبرک شد ،واسه همین من خدا رو همیشه اون شکلی تجسم میکنم.

 

راستی می خواستم اینجا بگم که این خاله عسل بانو چقدر  مهربونه و احساساتی ، یه جوری حرف می زنه که آدم یه حال خوبی میشه و اینقدر قربون صدقه آدم میره که آدم خجالت میکشه . مرسی خاله ، من هم برای دیدن شما لحظه شماری میکنم.

 

در جواب مامان شیمای عزیز ، باید بگم که اینجا قبل از ۲۰ هفتگی سونوگرافی نمی کنند ، میگن که احتمال این هست که روی جنین اثر بد بگذاره ، این فرضیه ثابت نشده ولی اینا رعایت می کنند. از نظر اینکه کامپیوتر و مایکروویو و موبایل آیا ضرر داره یا نه ، میگن جز احتمالات هست هنوز ثابت نشده ولی بهتر است که رعایت بشه ، البته موبایل رو میگم قطعا تاثیر بد داره و باید کمتر استفاده بشه .  

 

این عکس هم تصویری از من در دل مامانی در ۲۷ هفتگی

  

 

 

This week, your baby weighs almost 2 pounds (like a head of cauliflower) and is about 14 1/2 inches long with his legs extended. He's sleeping and waking at regular intervals, opening and closing his eyes, and perhaps even sucking her fingers. With more brain tissue developing, your baby's brain is very active now. While his lungs are still immature, they would be capable of functioning — with a lot of medical help — if he were born now. Chalk up any tiny rhythmic movements you may be feeling to a case of baby hiccups, which may be common from now on. Each episode usually lasts only a few moments, and they don't bother him, so just relax and enjoy the tickle