OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

OurCuteBaby

روزشمار و خاطرات نی نی ما تا بدنیا آمدنش و ......

July 28 - 9 mounth

 

 

نی نی ما دیگه توی ماه نهمه و آماده میشه برای اومدن به این دنیای خاکی و این روزا خیلی زورش زیاد شده ، زمان رو مثل اینکه کاملا میفهمه و سر ساعت بیدار میشه و سر ساعت میخوابه ، فقط متاسفانه سحرخیزی روزهای تعطیل آخر هفته اش به باباش رفته و این دو روز تعطیلی نگذاشت که من یه دل سیر صبح تا ساعت ۹ بخوابم و از ساعت ۷ صبح شروع به شیطونی کرد و مجبور شدم بیدار بشم و صبحونه بخورم. در طول روز کاملا مشغول بازی و شیطونیه و ساعت ۱۰ شب ساکت میشه و انگار میخوابه.

 

تنها مشکل مامان آذی این روزا ورم دستها و پاهام هست. که وقتی در دستهام ورم زیاد میشه ، انگشتهام خم نمیشن و کمی هم دردناک میشه. خب دیگه به قول دایی امیرش ، فلرتیشا بودن و ریزه میزه بودن ، موقع بارداری این مشکلات هم داره دیگه.

 

وقت موقع خواب همش نگرانشم که جاش خیلی تنگه و نکنه بهش فشار بیاد ، آخه این عکسی که اینجا گذاشتم ببینید ، الان در چنین وضعی هستش ، وای وای ، الهی بمیرم ، خب خیلی ناجور و تنگه دیگه .

 

البته فکر نکنید که این عکس بی ادبی از شازده پسر ما هست و بی حیا شده ها ،‌ نه خیرم ، این یه نمونه عکس از توی یک کتاب هستش.

 

 

تازشم یه خبر جالب ، بسته مامان بزرگ عزیز هم دو روز پیش از ایران به دستمون رسید و خیلی چیزای با مزه ای فرستاده بود ، اینقدر ذوق کردیم ما دوتایی که نگو ، خیلی هیجان انگیزه که آدم از پست یه بسته تحویل بگیره .

ولی چون که این دو روز تعطیلی همه رو جابجا کردم توی کمد دیگه فرصت نشد که عکس بگیرم و بزارم اینجا فقط اینکه یه سری لباس بود و اسباب بازی و سه تا قاب عکس و کفش و وسایل قنداق کردن بچه و از همه مهمتر ، کتاب و سی های آموزشی ، چون گل پسر ما میخواد بچه درس خونی بشه.

 

راستی یه چیز جالب بگم همه بخندند . یه کار خنده دار مامان آذی انجام داده و اون اینکه این بلوزهای دوران حاملگی که داشتم ، دوتاشون خیلی بلند بودند و یک ماه پیش پوشیدم و یه جایی رو اندازه زدم و از اونجا قیچی کردم و اینا این یک ماه مونده بودند پای چرخ خیاطی که درستشون کنم ، تا اینکه دیروز خدمتشون رسیدم و لبه دوزی کردم ولی چشمتون روز بد نبینه ، وقتی که پرو کردم که ببینم چطوری شده و امروز برای سر کار اومدن بپوشم ،‌دیدم ، ای دل قافل ، شکم بنده در طول این یک ماه از هر ماه دیگری بزرگتر شده و این بلوز حالا خیلی کوتاه شد و خنده دار . اصلا نمیشه پوشید و ناجوره شکمم از زیرش میزنه بیرون ، خلاصه کلی خودم با نی نی دوتایی که توی آینه نگاه کردیم و خندیدیم . لباس رو درآوردم و گذاشتم توی کمد ، انشاالله برای بارداری بعدی ( خب دیگه جهنم و ضرر ، آخه به بابارضا قول دادم که یه دخمل براش بیارم بعد از این شازده پسر ) و ماههای اول تا قبل از ماه هشتم ازشون استفاده کنم.

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
::::SaRa::: دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:06 ب.ظ http://voroojak63.persianblog.ir

سلام مامان جون . آذی خوشگلم سلام. آرمان جان سلام خاله. فدات بشم که انقدر صبوری و تو اون جای تنگ داری زندگی می کنی.
آذی جون آدرس بده من هم یه هدیه ناقابل برای آرمان بفرستم.
گلم کجایی چند وقتیه از اون ایمیل های پر از انرژیت خبری نیست. دلم تنگ شده برات .
آذی گلم ایشالله که بابا رضا زود بیاد.
خواهر نازنینم جان سارا اگه یه وقت درد زایمان گرفتت خواهر کوچیکت (من) رو فراموش نکن و از خدا بخواه که دامن من رو هم سبز کنه. و من برای نی نی یه وب درست کنم. باشه مامانی ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بووووووووووووووووووووووس روی اون شکم قلنبه ات و اون پیرهن کوتاهت

بهنوش دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام گلم...............
مبارکت باشه سوغاتیهای مامان عزیز جون
دستش درد نکنه..........ارمانم هم که میبینم سرحاله........
مامانی تصمیم گرفتم وبلاگ درست کنم ولی بلد نیستم..........

سیما دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:53 ب.ظ http://armaun.blogspot.com/

آذر عزیز

خیلی ممنون از لطفتون و می بخشین از اینکه انقدر دیر اینجا سر می زنم. دیگه حتماْ می دونین که برادر آرمان تازه به دنیا اومده و چقدر سرم شلوغه...
آرزو می کنم که زایمان راحت و خوبی در پیش داشته باشین و گل پسرتون بزودی در آغوشتون باشه .

سیما - ونکوور

خاله اعظم سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ق.ظ

شنیده بودم که از وقتی نی نی دار شدی نصف مغزت را دادی به اون ولی باورم نمیشد :) خوب چرا قبلش اندازه لباست را نزده بودی خاله آذی موندم که اگه قرار باشه دومی را بیاری که نصف بقیه عقل را هم باید بدی به اون
چه شود!!!!!

عسل بانو چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:16 ق.ظ

وای آذی حونم ................ دیگه حسابی پا به ماه شدی آ !!!!
واش واش واش قربون این شازده آرمان بشم من .
دیگه کم کم حسابی داره حاش تنگ میشه .
بمیرم واسش .
زودی درش بیار دیگه مامان ه فداکار !!!!!
منتظر شنیدن خبرهای خوش از ظرف تو هستم .
راستی بابا رضا کی میاد ؟
تو هنوز سر کار میری ؟

عسل بانو چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:29 ق.ظ

آذی حونم ، یه سوال احمقانه !!!
من گیح شدم ؟!
من الان به سلامتی شنبه وارد هفته ۲۵ میشم .
طبق حساب خودم الان شش ماه و یک هفته میشم .....درسته ؟
یکی دو نفر میگم تو تازه ۵ ماهه شدی ؟!!!!!
نمیدونم والا !
من هر شنبه هفته بارداریم عوض میشه . مرسی .....

عسل بانو چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:39 ق.ظ

راستی یه سوال دیگه خانوم خوشگله !!!
من میخوام پرده و رو لحافی و مقداری کوسن ......واسه اتاق نی نی بدوزم .
به نظرت حه موقع شروع کنم ؟
آخه من هنوزم هیحی نخریدم ولی اتنخاب کردم .
الان زوده واسه دوخت و دوز ؟
مرسی عزیزم .

شیوا چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:35 ق.ظ http://shiva81.persianblog.ir

سلام!
آخی چقدر عکس خوبی بهت دادند خدا نگهش داره این گل پسرو........راستی رنگ زنگ تخت نی نی خیلی قشنگه!!! زودتر بیاد ببینمیش!!! مواظب خودت باش!!

شیما چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:12 ب.ظ

جون واسه این پسر گل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد